نوشته شده توسط : شروین

کسانیکه مطالبم رو می خوندن از این به بعد می تونن بیان به این آدرس این وب دیگه به روز نمی شه، بقیه نوشته هام تو وبلاگه www.sefide-man.mihanblog.ir .

منتظره حضورتون هستم، نظرات این وب بستس.....



:: بازدید از این مطلب : 693
|
امتیاز مطلب : 652
|
تعداد امتیازدهندگان : 217
|
مجموع امتیاز : 217
تاریخ انتشار : 23 مرداد 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : شروین

حتی شده چرت تر از قبل بنویسم واسه نجاته خودمم که شده، می نویسم. می نویسم که فراموش نشم، می نویسم که عاددی نشم.

دلم نمی خواد کپی باشم، کپی از یه اصل بدرد نخور!!! اصلی که بودو نبودش فزقی به حاله هیچکس نداررره.

شاید خوبیه منه که اینطورم! شایدم مزحرفتیرین رفتارو اخلاقم اینه!

بازم اینان یه مشت شاید، و اما! و علامتای تعججب...

وقتی از تو خلوتم می آم بیرون و چشمم می افته به بعضی قیافه ها تازه یادم می افته که یه سری چهره ها هستن که منو تا تهه باتلاق می کشن پایین، یه سری دیگه عصبیم می کنن و یه سری دیگه هم هستن که آرامشه خیالی بهم میدن!

بوی سیگارشونه که حالمو بهم می زنه! دیگه چهره ها فراموش می شن، یاده عمله هایی که جون می کنن، و در اصل آدمه بدی نیستن، اما من از هرکی خوشم نیاد بهش می گم عملله!

سرم هنوز داره گیج و ویج می زنه!

انگار نه انگار که این منماااااا!

تو آینه تصویرمه که محو می شه عینه شمعی که فوتش کردم دود می شم می رم هوا.

گم می شم درست مثل چند وقته پیش که خودمو گم کردم، حالاس که خوده جدیدمم گم می کنم!

این من نیستم! یه منه دوبله جدیدم!!!! سنگ می زنم به آینه و فرار می کنم، هرچی دورتر می شم محو تر می شم!

اینا اثرات چیه؟ دیوونگی؟ تنهایی؟ یه غم عجیب؟

سر در نمی آرم!!  آخرین بار که رفتم پیشه دکتر، بهم گفت: تو وجودت یه دلتنگی می بینم؟ دلتنگیت واسه چی یا کیه؟

من بودم که بازم گیج و ویـــــــــــ ـج و مبهووووت بهش زل زدم!! و گفتم حتتی خودمم نمی تونم بفهمم!

احتیاج به کمکی دارررم که نیروش منو تا اوج ببره! تا بازم حس کنم رو ابرام و دارم مللتو مسخرره می کنم!

فقط بوی دوده که می آد منم دارم تو تاریکیه اتاق مثل دوده شمع محو می شم.



:: بازدید از این مطلب : 667
|
امتیاز مطلب : 57
|
تعداد امتیازدهندگان : 15
|
مجموع امتیاز : 15
تاریخ انتشار : 23 مرداد 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : شروین

بازی با کلمات ...

همینطوریکه آدما باهم بازی می کنن،

همینطوریکه بچه ها با عروسکا بازی می کنن،

همینطوریکه نگاها باهم بازی می کنن،

همینطوریکه ماه و ستاره ها بازی می کنن،

زندگی هم با ما بازی می کنه؟

صبح ها بیدار می شی عزمت جزمه اینه که می خوای امروز دیگه زندگی کنی، اما آخر شب که می شه می بینی بازم زندگی تورو کرده!

بی حال ولو می شی رو زمین یا کاناپه یا رویه هرچی یا هرکی که فک می کنی!!

تا می خواد چشات بسته شه هجوم کلمات رو می بینی که دیگه راحتت نمی ذارن!

چشات دودو می زنن! ریتم پیانو تندتر می شه!

داد می زنی دِلامصب اونو خفش کن! اما خودتی که خفه می شی. درست مثل همیشه اینجاس که باهات بازی شده!

اینجاست که می فهمی نباید تو این زندگی به چشم کسی نگاه کنی!!!

اینجاست که می فهمی باید پاشی و همه عروسکاتو دار بزنی ....

بازم فردا صبح عینه یه بازیه مسخره از کنارت رد می شه، رد شد ... نیستی؟ دیگه نمی بینمت؟ من اینجاما؟

داره به اون دوردورا نگاه می کنه!

زمین صافه؟ کی زورش رسید این یکی رو صااف کنه؟! فکر می کردم همه زورشون به من می رسه!

به مغزم فشار می آرم تا بگم هرچی که دیدم! هرچی که شنیدم، اما با سانسور چیکار می شه کرد؟!! که اینروزا شده واجبات زندگیه یه ایرانی!!

شاد باشید، اما نه مثل اینروزها که همه گشادیه خنده هایشان با درد و گناه تزیین شده ...!

 



:: بازدید از این مطلب : 652
|
امتیاز مطلب : 697
|
تعداد امتیازدهندگان : 226
|
مجموع امتیاز : 226
تاریخ انتشار : 23 مرداد 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : شروین

این روزها هم چه خوش چه ناخوش و چه ملس می گذره.

این روزها همه چی فقط می گذره، زندگی خلاصه شده تو ریتم، لا اقل واسه من که اینطوریه!! کافیه صدای موزیکــ به گوشم بخوره. اینجاس که دیگه راه رفتن یادم میره با ریتم پرواز می کنم! می پرم ...

این روزها نتــ های خودمم حوصلمو ندارن تا می خوام برم چند سطر نت بنویسم عــُ ـقم می گیره.

این روزها کتاب ها به پام می افتن که شاید بخونمشون!

این روزها سرکشیهام زیادتر شدن. و گوش اطرافیانم داره چیزایی رو از زبانت من می شنوه که تا حالا عادت نداشته! مثل جمله ای که چند روز پیش در وصف حال یکی بدون هیچ کم و کاستی و با تمام مخلفات جلو مامانم از دهنم ول دادم! و قیافه اون بود که لحظه لحظه بیشتر شبیهه علامت تعجب می شد!!

این روزها همه چیز تا حدی مضــ ـحک شدن! خودمو می بینم که چه آسون دارم زندگی می کنم! و کمتر می نویسم! آدمی که هرروز حداقل یه خطــ چرت و پرت ردیف می کرد!

هر روز از جلو در مدرسه که رد می شم نیشخن می زنم و می گم به  تـ*** درست مثل اونروز که جلو معلم شیمیم این حرفو زدم! و قیافه بچه ها بود که می گفتن شروین!!!!!!! گوور بابای همش!

این روزهاس که بهم جرأت می ده و به بابام می گم نمی خوام با شماها زندگی کنم!!!

واااااااای که این روزها چه شگفتــ انگیزن!

این روزهاس که آرزو می کنم کاش یه قاتل بودم!

یه کلت داشتم و هرکی می رفت رو نروم رو آناً سایلنت می کردم!

این روزهاس که حتی قرص هایی که روانپزشک بهم داده دیگه تأثیری نداره و خوابم نمی کنه ...

شاید این افکار زیادی دارن تو هم دیگه می لولن!!! شاید باید از هم جداشون کنم. شاید احتیاج به recovery دارن.

این روزها دیگه احساس ندارم. این روزها درست مثل تو و کنارت رویه یه ابر دیگه دراز کشیدم و به حرکت ریتمیکــ و مضــــ ـحکــ مردم و دنیا می خندم!! به غم هاشون می خندم! به ناراحتــــِ نگاهشون می خندم!

این روزها تازززه داررم با شِِـــ ـروین واقعی دستـــــــــــــ می دم!

 



:: بازدید از این مطلب : 683
|
امتیاز مطلب : 671
|
تعداد امتیازدهندگان : 216
|
مجموع امتیاز : 216
تاریخ انتشار : 23 مرداد 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : شروین

اصلاً دلم نمیخواد چیزی بنویسم، هر چی واسه نوشتن می آد تو ذهنم!

خط خطیه!!  ازشون خوشم نمی آد اما کلمه ها تند تند دارن به سمت مغزم شلیک می شن!
تضاد دورو ورمون خیلی شده انقدر که حتی مغز و دستمونم راهشون موازی نه متقاطع!
موازی چون هیچ وقت به هم نمی رسن بجز بی نهایت!!
از اینجا که نگاه می کنم بی نهایت نزدیکه دارم نقطه تقاطع رو می بینم اما هر چی می رم هیچ تغییری حس نمی شه!
واااااای خداااااااااااااااااااا این چه دنیاییه که نهایتش معلوم نیست!!

 



:: بازدید از این مطلب : 750
|
امتیاز مطلب : 672
|
تعداد امتیازدهندگان : 221
|
مجموع امتیاز : 221
تاریخ انتشار : 13 خرداد 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : شروین

نتها چه بی حس به پای ساز می ریزند ... اما من هفته ایست که سازم را لمس نکرده ام!!!

کلمات چه بی رمق از سر قلم روی کاغذ سر می خورند ... اما کلمات من هرچند قوی ولی چند روزیست نوشته نمی شوند!!!

گنجشکی را می بینم پرواز کردن بلد است ... اما من حتی راه رفتن هم بلد نیستم!!!

این روزها به خیلی از ضعف های وجود خودم پی می برم، در مقابل آنها راهی ندارم جز سکوتی خنده دار!

و این است بازیه پوچی که هر دفعه به فکر می روم برایم نمایان می شود!!!

 

 



:: بازدید از این مطلب : 749
|
امتیاز مطلب : 664
|
تعداد امتیازدهندگان : 217
|
مجموع امتیاز : 217
تاریخ انتشار : 23 مرداد 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : شروین

چه سریع در عرض فقط چند ثانیه احساسات خرد می شوند!

مثل برگهای مسخره در فصل پاییز!!!    اینروزها به مرحله ای رسیده ام که می گویم گووربابای احساساتــــــ...

هنوز هم بلد نیست کلمه دوست را تلفظ کنم!!  



:: بازدید از این مطلب : 703
|
امتیاز مطلب : 660
|
تعداد امتیازدهندگان : 221
|
مجموع امتیاز : 221
تاریخ انتشار : 3 خرداد 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : شروین

که خنجرهای تیز شده ام آرام نباشند

و صورت تو آماده ی دریده شدن

همچو چشمانت.

        

شاید برای لحظه ای هم که شده

از تعجب هم که شده

چند دقیقه ای با دقت به من خیره شوی..........................

پیوستـــــــ: نوشته های من هیچ مخاطب خاصی ندارن...

پیوستــــــ: من یه وب دیگه داشتم که به یه دلایلی دیگه اونجا نمی نویسم، بعضی از مطالبم انتقال اوناس به اینجاا.



:: بازدید از این مطلب : 682
|
امتیاز مطلب : 42
|
تعداد امتیازدهندگان : 11
|
مجموع امتیاز : 11
تاریخ انتشار : 28 ارديبهشت 1389 | نظرات ()
9
نوشته شده توسط : شروین

MaMa - PaPa  FUCK U me?!!!

OUT of say

OUT of mind

OUT of time to decide

.

هه!!!!   صدای خنده های کودکااانه!!!!  اوه نه بپا داری بزرگ می شی!!   دست هات دیگه گرمای دست مادرت رو حس نمی کنه!! تو بزرگ شدی و دیگه لیاقت نداری گرمایه دساش رو حس کنی!!  اما همیشه یه اسیری!!  یادت نره !!

و زندگیت می شه عین شعر بالا...................................................................................................................

.



:: بازدید از این مطلب : 672
|
امتیاز مطلب : 633
|
تعداد امتیازدهندگان : 211
|
مجموع امتیاز : 211
تاریخ انتشار : 26 ارديبهشت 1389 | نظرات ()
8
نوشته شده توسط : شروین

تجربه ثابت کرده هرچه بیشتر فریاد بزنی صدایت را کمتر می شنوند، یا هرچه التماس کنی هیچ وقت نیم نگاهی به دستان نیازمندت نمی کنند. هنوز دلم می خواهد ابرها را در آغوش بکشم و گریه کنم. کاش می فهمیدم که تنهایم خیلی بیشتر از حدعادی!! مغز هیچکس به آشفتگی مال من نیست... مغزی که هر لحظه امکان تعوع برایش وجود دارد، محتویاتش پر است از اعداد، نت ها، کلمات و ... . همیشه بین آنها دعواس که کدامیک زودتر آن فضای آشفته را ترک کند. و همیشه کلماتی بی ربطتند که پیروز می شوند....... .



:: بازدید از این مطلب : 528
|
امتیاز مطلب : 128
|
تعداد امتیازدهندگان : 42
|
مجموع امتیاز : 42
تاریخ انتشار : 26 ارديبهشت 1389 | نظرات ()
7
نوشته شده توسط : شروین

                           

خورشید شهر تو ۸ ساعت طلایی دارد اما خورشید شهر من تنبل تر از این حرف هاست،

شاید برای تو کسی پیدا شود که دیواری بین باد و شعله های آتشین سیگارت شود تا خاموش نشود،

کسی به نام صفورا لبخندی بر لبانت بنشاند،

و یا آدمی باشی که شیوه های مختلف خودکشی را اختراع کنی،

                      اما

 خورشید شهر من تنبل تر از این حرف هاست،

سیگار افکارم خیلی وقت است که خاموش است و کسی دیوار بین باد و او نشده که نجات پیدا کند،

کسی با نامی خاص همانند صفورا مرا به خنده وا نداشته.

راهی نماند جز خودکشی.....!!!

اما باز امایی دیگر سر خط می شود:

اما من مثل تو اینقدر با ذوق نیستم و اعصاب قویی ندارم که روش های مختلف خودکشی اختراع کنم، ولی یه پاکت سیگار مارلبورو ی پایه بلند خریدمو همیشه با خودم دارمش که اگه یه وقتی دیدمت بهت بدم تا یه روش جدید خودکشی که مخصوص خودم باشه بهم یاد بدیو آخرش بگی:«زندگی ما زندگی جالبیه * . بین تراژدی محض و کمدی ناب، دائم داره پیچ و تاب می خوره. یعنی یه جور غم انگیز خنده داره. یا شایدم یه جور خنده دار غم انگیز باشه. چیزی هم نیست که وسطشو پر کنه.همه ی نکبتی هم که دچارشیم مال همینه.... همین که هیچیمون حد وسط نیست * . هیچ چی مون.»   

 -------------------------------------------------------------------------------------                                                       

 -------------------------------------------------------------------------------------



:: بازدید از این مطلب : 562
|
امتیاز مطلب : 104
|
تعداد امتیازدهندگان : 32
|
مجموع امتیاز : 32
تاریخ انتشار : 15 مرداد 1388 | نظرات ()
6
نوشته شده توسط : شروین

دستانم را بالا می برم!

تابستان است دیگر باران نمی بارد!

اما من پررو تر از این حرف هایم!!!!    چشمانم را می بندم و آدم برفی را تصور می کنم که چند دقیقه پیش با دستان کوچکم به بدن و روحش شکل داده ام.

       اما تابستان است....

آدم برفی آب می شود...  از همان گلوله های برف خیالی روی زمین هست...! یکی را بر می دارم و برای دفاع به سمت خورشید پرتاب می کنم.

       اما تابستان است....

خورشید گلوله را چنان ذوب و سپس تبخیر می کند که حتی قطره ای از آن هم به دستان نیازمندم نمی رسد!

بی خیالش می شوم درست مثل رویا های کودکیم که چه زود آرام آرام ...  اما من از امشب خواب هایم را فریاد خواهم زد تا بدانند من هنوز هم پررو تر از این حرف هایم!

و دیگر تابستان نیست . . . سردی تمام نگاه های مردم گرم کوچه را گرفته! دیگر نگاهی نیست که این سرمای بی وقفه را التیام بخشد! چشمها همه یک صدا بی صدا فریاد می زنند: "چرا می خوابی؟!!!"

اما نترسید  چون هنوز      تابستان است.... !!!!

چون تازه   درختان ریشه سبز دوانیده اند... !!!!

                             ...................زیرا هنوز تابستان است...................

---

پیوستـ: با اندکی حذف و جایگزین به دلایل ... .



:: بازدید از این مطلب : 650
|
امتیاز مطلب : 89
|
تعداد امتیازدهندگان : 32
|
مجموع امتیاز : 32
تاریخ انتشار : 11 تير 1388 | نظرات ()
5
نوشته شده توسط : شروین

یک حس امید یک حس عجیب یک حس نقره ای در اعماق وجودم دارد شکل می گیرد!

این است پیچیدگی آدمی! این است حماقت! حال من خوش نیست، چند روز است که قلب من رو به کهکشان زندگی نمی تپد، چند روز است که عکس هایت چشمانم را سیراب نمی کند. . . و دستانم با تردیدی گیسوانت را می جویند!

من منتظرت نیستم!

من تنها نیستم !

من اینجا نیستم!

من ، من قبلی نیستم!

من شاعر نیستم!

من سپید نیستم!

من دیگر نیستم!!!!!!!!!!!

دیگر تردیدی برای رفتن نداشته باش من با چشمان سرخم به بدرقه ات خواهم آمد تا در هنگام رفتن آتشت بزنم!

با سمفونی مرگ برایت خواهم رقصید . . . آنچنان تو را مست رقص خویش خواهم کرد که هرگز نفهمی چگونه هم آغوش عزرائیل بال گشوده ای به سوی آسمان!

از باران بی زار بودم تو عاشقش! اما وقت مرگ عشقمان من  همچو باران بر تن نحیف او می گریستم، اما تو سرد و بی روح فقط به من پشت کرده بودی! 



:: بازدید از این مطلب : 577
|
امتیاز مطلب : 124
|
تعداد امتیازدهندگان : 39
|
مجموع امتیاز : 39
تاریخ انتشار : 4 تير 1388 | نظرات ()
نوشته شده توسط : شروین
سرمون رو به باد میدیم تا شاید تن راحتی داشته باشیم!

وقتی تن راحتی داریم افسوس سر بر باد رفتمونو می خوریم!

                     ما همه این گونه ایم . . . ساده از دست می دهیم و سخت بدست می آوریم!

کاش لحظه ای قدر چیز های داشتمون رو می دانستیم و از دستشان نمی دادیم!

کاش می دانستیم خیلی ها حسرت داشتن آن را می خورند!

       اما ما آدم ها باز هم سرمان را به باد می دهیم تا شاید تن راحتی داشته باشیم!

شاید این سر اضافه است . . . شاید نباید هیچ وقت وجود داشت . . . و شاید در پی نسل های آینده دیگر چیزی به اسم سر وجود نداشته باشد!!!!!

     آنگاه چه چیزی را می خواهند بر باد دهند تا ، تا تن راحتی داشته باشند؟!!!

بدون شک آنها در راحتی کامل به سر خواهند برد آنها هرگز نخواهند مُرد، و شاید این تجربه ای است برای ما زمینی ها که وقتی مردیم دیگر سرمان را به باد ندهیم!!

                        به خاطر همین هم هست که می گویند زندگی پس از مرگ ابدی است ابدی . . .

بعداً نوشت: 

ديروز را سوزانديم براي امروز ؟ امروزمان را گذرانديم براي فردا و فردايمان ديروزي ديگر !!! اين است بازي پوچ ما انسانها



:: بازدید از این مطلب : 451
|
امتیاز مطلب : 85
|
تعداد امتیازدهندگان : 33
|
مجموع امتیاز : 33
تاریخ انتشار : 30 خرداد 1388 | نظرات ()
3
نوشته شده توسط : شروین

اتاق گرمای عجیبی داره!  امشب حس می کنم هستی، هرچند که نیستی!

به اسلحه تو دستم نگاه می کنم تو گرمای اتاق اون یخ کرده!

تیر به  اندازه کافی داره، اما هیچ اثری از عشق تو رگهاش نیست.

                                          به درک ایناش به من ربط نداره...........!

   صدای در اومد اون اومد تو با ناباوری نیگاش کردم..... چهرش غمگین بود می گفت  از زندگی خستس می گفت دیگه نمی تونه تحمل کنه انگیزه ای واسه زنده بودن نداره.... به چشمای سرخش زل زده بودم، فکر نمی کردم اینقدر نامرد باشه  ، یعنی من هیچی!!!

تا اینکه سکوت رو شکست و گفت فقط... فقط... یه انگیزه دارم که اونم تویی... من کم آوردم نمی تونم به خاطر یکی همش زجر بکشم!

نذاشتم ادامه بده تفنگ رو گذاشتم رو قلبم از شدت گریه تنم می لرزید، تصمیمم قطعی بود، چند روز بود که به این لحظه فکر می کردم این تیر رو نگه داشته بودم واسه زمانیکه تنها عشقم بخواد ترکم کنه.

یه حسی گفت الان وقتشه تفنگ رو محکم به سینم فشار دادم ، گفتم من زودتر از تو قراره بدرقه شم

چشام رو بستم، بعد چند لحظه گرمای عجیبی تو وجودم حس کردم، مطمئن بودم کارم تمومه اما چشامو که باز کردم دیدم تو بغل اون دارم گریه می کنم.

گفت نه دیرتر نه زودتر نباید ترکم کنی با هم با هم با هم با هم با هم با هم با هم........

من گرم بودم و اون سرد اسلحه یه تیر داشت و ما دو نفر ، یه تیزی دراورد و گفت من باید با سلاح تو بمیرم تو با مال من! اما من جرئت نداشتم اون رو بکشم ...

 



:: بازدید از این مطلب : 516
|
امتیاز مطلب : 89
|
تعداد امتیازدهندگان : 32
|
مجموع امتیاز : 32
تاریخ انتشار : 30 خرداد 1388 | نظرات ()
2
نوشته شده توسط : شروین

                                2

  اعتماد داشتم به همه ی چیز هایی که تو بهشون مشکوک بودی!

انقدر خواستم گریه کنم که بمیرم که نبینم افکارتو شاید توقعم ازت زیاد بود اما تو باید یادت باشه خیلی اذیتم کردی دوس داشتی با اعصابم بازی کنی انگار!!!

آخرین شب بود آره درسته داشتم واسه همیشه ترکت می کردم در اتاقت نیمه باز بود یه نور ضعیفی ازش بیرون میومد با دستم در رو هل دادم ... وااااااااااااااااااای چی دارم می بینم!!! وحشتناک ترین صحنه ای بود که تو کل عمرم دیدم... تو مرده بودی نه خودکشی کرده بودی... نگاهم کشیده شد سمت دستام... سرخ و زخمی بودن... فقط خون بود... نه ه ه ه ه  من نمی تونم این کار رو کرده باشم...!!! دنبال یکی می گردم بغلش کنم و تاااااا می تونم گریه کنم ولی اگه از تو پرسید چی! این دفعه چاقومو نمی برم با دستام خفش می کنم آرومه آروم... .

صدای جیغ همسایس بازم با پسرش دعواش شد! پسره ی آشغال... ازش متنفرم اون عوضی بود که زیراب منو پیشت زد!! اونم می کشم آآآآآآرره ه ه ه تازه دارم احساس قدرت می کنم... من دیگه فراموشت کردم... .

 بازپرس بااااااااااز هم می پرسه: مقتول رو چقدر می شناسی؟!     و من سکوووووت!

دوباره تکرار می کنه!     و من می گم: کدوم؟!!!!! همرو من کشتم!

ت ت ت ت ت تق!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

در رو می کوبم فرار می کنم ... صدای تو میاد که می گی صبر کن به کمک تو احتیاج دارم... همین طور که به سمت در شیرجه زدم فریاااد می زنم: خفه شووو بری به جهنم.

تو راه پله پسررو دیدم که داره میره طبقه پایین قدمم تند، پشت سرشم  هلش میدم از پله ها.



:: بازدید از این مطلب : 593
|
امتیاز مطلب : 88
|
تعداد امتیازدهندگان : 27
|
مجموع امتیاز : 27
تاریخ انتشار : 27 خرداد 1388 | نظرات ()
1
نوشته شده توسط : شروین

                       

    1

       

بدترین سایه ها این روزها میهمان دیوار اتاقم هستند، سگی ترین افکار در ذهن عشق من است، بدترین خواب ها در شب بر چشمانم چتر شده اند، وقتی می خواهم غذا بخورم چندش آورترین چیز ها به ذهنم میاید، نه باز هم می گویی زندگی خوب است  بکش برو جلو.....!



:: بازدید از این مطلب : 582
|
امتیاز مطلب : 95
|
تعداد امتیازدهندگان : 31
|
مجموع امتیاز : 31
تاریخ انتشار : 27 خرداد 1388 | نظرات ()

صفحه قبل 1 2 صفحه بعد