5
5
نوشته شده توسط : شروین

یک حس امید یک حس عجیب یک حس نقره ای در اعماق وجودم دارد شکل می گیرد!

این است پیچیدگی آدمی! این است حماقت! حال من خوش نیست، چند روز است که قلب من رو به کهکشان زندگی نمی تپد، چند روز است که عکس هایت چشمانم را سیراب نمی کند. . . و دستانم با تردیدی گیسوانت را می جویند!

من منتظرت نیستم!

من تنها نیستم !

من اینجا نیستم!

من ، من قبلی نیستم!

من شاعر نیستم!

من سپید نیستم!

من دیگر نیستم!!!!!!!!!!!

دیگر تردیدی برای رفتن نداشته باش من با چشمان سرخم به بدرقه ات خواهم آمد تا در هنگام رفتن آتشت بزنم!

با سمفونی مرگ برایت خواهم رقصید . . . آنچنان تو را مست رقص خویش خواهم کرد که هرگز نفهمی چگونه هم آغوش عزرائیل بال گشوده ای به سوی آسمان!

از باران بی زار بودم تو عاشقش! اما وقت مرگ عشقمان من  همچو باران بر تن نحیف او می گریستم، اما تو سرد و بی روح فقط به من پشت کرده بودی! 





:: بازدید از این مطلب : 579
|
امتیاز مطلب : 124
|
تعداد امتیازدهندگان : 39
|
مجموع امتیاز : 39
تاریخ انتشار : 4 تير 1388 | نظرات ()
مطالب مرتبط با این پست
لیست
می توانید دیدگاه خود را بنویسید


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه: