نوشته شده توسط : شروین
سرمون رو به باد میدیم تا شاید تن راحتی داشته باشیم!

وقتی تن راحتی داریم افسوس سر بر باد رفتمونو می خوریم!

                     ما همه این گونه ایم . . . ساده از دست می دهیم و سخت بدست می آوریم!

کاش لحظه ای قدر چیز های داشتمون رو می دانستیم و از دستشان نمی دادیم!

کاش می دانستیم خیلی ها حسرت داشتن آن را می خورند!

       اما ما آدم ها باز هم سرمان را به باد می دهیم تا شاید تن راحتی داشته باشیم!

شاید این سر اضافه است . . . شاید نباید هیچ وقت وجود داشت . . . و شاید در پی نسل های آینده دیگر چیزی به اسم سر وجود نداشته باشد!!!!!

     آنگاه چه چیزی را می خواهند بر باد دهند تا ، تا تن راحتی داشته باشند؟!!!

بدون شک آنها در راحتی کامل به سر خواهند برد آنها هرگز نخواهند مُرد، و شاید این تجربه ای است برای ما زمینی ها که وقتی مردیم دیگر سرمان را به باد ندهیم!!

                        به خاطر همین هم هست که می گویند زندگی پس از مرگ ابدی است ابدی . . .

بعداً نوشت: 

ديروز را سوزانديم براي امروز ؟ امروزمان را گذرانديم براي فردا و فردايمان ديروزي ديگر !!! اين است بازي پوچ ما انسانها



:: بازدید از این مطلب : 452
|
امتیاز مطلب : 85
|
تعداد امتیازدهندگان : 33
|
مجموع امتیاز : 33
تاریخ انتشار : 30 خرداد 1388 | نظرات ()
3
نوشته شده توسط : شروین

اتاق گرمای عجیبی داره!  امشب حس می کنم هستی، هرچند که نیستی!

به اسلحه تو دستم نگاه می کنم تو گرمای اتاق اون یخ کرده!

تیر به  اندازه کافی داره، اما هیچ اثری از عشق تو رگهاش نیست.

                                          به درک ایناش به من ربط نداره...........!

   صدای در اومد اون اومد تو با ناباوری نیگاش کردم..... چهرش غمگین بود می گفت  از زندگی خستس می گفت دیگه نمی تونه تحمل کنه انگیزه ای واسه زنده بودن نداره.... به چشمای سرخش زل زده بودم، فکر نمی کردم اینقدر نامرد باشه  ، یعنی من هیچی!!!

تا اینکه سکوت رو شکست و گفت فقط... فقط... یه انگیزه دارم که اونم تویی... من کم آوردم نمی تونم به خاطر یکی همش زجر بکشم!

نذاشتم ادامه بده تفنگ رو گذاشتم رو قلبم از شدت گریه تنم می لرزید، تصمیمم قطعی بود، چند روز بود که به این لحظه فکر می کردم این تیر رو نگه داشته بودم واسه زمانیکه تنها عشقم بخواد ترکم کنه.

یه حسی گفت الان وقتشه تفنگ رو محکم به سینم فشار دادم ، گفتم من زودتر از تو قراره بدرقه شم

چشام رو بستم، بعد چند لحظه گرمای عجیبی تو وجودم حس کردم، مطمئن بودم کارم تمومه اما چشامو که باز کردم دیدم تو بغل اون دارم گریه می کنم.

گفت نه دیرتر نه زودتر نباید ترکم کنی با هم با هم با هم با هم با هم با هم با هم........

من گرم بودم و اون سرد اسلحه یه تیر داشت و ما دو نفر ، یه تیزی دراورد و گفت من باید با سلاح تو بمیرم تو با مال من! اما من جرئت نداشتم اون رو بکشم ...

 



:: بازدید از این مطلب : 517
|
امتیاز مطلب : 89
|
تعداد امتیازدهندگان : 32
|
مجموع امتیاز : 32
تاریخ انتشار : 30 خرداد 1388 | نظرات ()
2
نوشته شده توسط : شروین

                                2

  اعتماد داشتم به همه ی چیز هایی که تو بهشون مشکوک بودی!

انقدر خواستم گریه کنم که بمیرم که نبینم افکارتو شاید توقعم ازت زیاد بود اما تو باید یادت باشه خیلی اذیتم کردی دوس داشتی با اعصابم بازی کنی انگار!!!

آخرین شب بود آره درسته داشتم واسه همیشه ترکت می کردم در اتاقت نیمه باز بود یه نور ضعیفی ازش بیرون میومد با دستم در رو هل دادم ... وااااااااااااااااااای چی دارم می بینم!!! وحشتناک ترین صحنه ای بود که تو کل عمرم دیدم... تو مرده بودی نه خودکشی کرده بودی... نگاهم کشیده شد سمت دستام... سرخ و زخمی بودن... فقط خون بود... نه ه ه ه ه  من نمی تونم این کار رو کرده باشم...!!! دنبال یکی می گردم بغلش کنم و تاااااا می تونم گریه کنم ولی اگه از تو پرسید چی! این دفعه چاقومو نمی برم با دستام خفش می کنم آرومه آروم... .

صدای جیغ همسایس بازم با پسرش دعواش شد! پسره ی آشغال... ازش متنفرم اون عوضی بود که زیراب منو پیشت زد!! اونم می کشم آآآآآآرره ه ه ه تازه دارم احساس قدرت می کنم... من دیگه فراموشت کردم... .

 بازپرس بااااااااااز هم می پرسه: مقتول رو چقدر می شناسی؟!     و من سکوووووت!

دوباره تکرار می کنه!     و من می گم: کدوم؟!!!!! همرو من کشتم!

ت ت ت ت ت تق!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

در رو می کوبم فرار می کنم ... صدای تو میاد که می گی صبر کن به کمک تو احتیاج دارم... همین طور که به سمت در شیرجه زدم فریاااد می زنم: خفه شووو بری به جهنم.

تو راه پله پسررو دیدم که داره میره طبقه پایین قدمم تند، پشت سرشم  هلش میدم از پله ها.



:: بازدید از این مطلب : 593
|
امتیاز مطلب : 88
|
تعداد امتیازدهندگان : 27
|
مجموع امتیاز : 27
تاریخ انتشار : 27 خرداد 1388 | نظرات ()
1
نوشته شده توسط : شروین

                       

    1

       

بدترین سایه ها این روزها میهمان دیوار اتاقم هستند، سگی ترین افکار در ذهن عشق من است، بدترین خواب ها در شب بر چشمانم چتر شده اند، وقتی می خواهم غذا بخورم چندش آورترین چیز ها به ذهنم میاید، نه باز هم می گویی زندگی خوب است  بکش برو جلو.....!



:: بازدید از این مطلب : 582
|
امتیاز مطلب : 95
|
تعداد امتیازدهندگان : 31
|
مجموع امتیاز : 31
تاریخ انتشار : 27 خرداد 1388 | نظرات ()