3
3
نوشته شده توسط : شروین

اتاق گرمای عجیبی داره!  امشب حس می کنم هستی، هرچند که نیستی!

به اسلحه تو دستم نگاه می کنم تو گرمای اتاق اون یخ کرده!

تیر به  اندازه کافی داره، اما هیچ اثری از عشق تو رگهاش نیست.

                                          به درک ایناش به من ربط نداره...........!

   صدای در اومد اون اومد تو با ناباوری نیگاش کردم..... چهرش غمگین بود می گفت  از زندگی خستس می گفت دیگه نمی تونه تحمل کنه انگیزه ای واسه زنده بودن نداره.... به چشمای سرخش زل زده بودم، فکر نمی کردم اینقدر نامرد باشه  ، یعنی من هیچی!!!

تا اینکه سکوت رو شکست و گفت فقط... فقط... یه انگیزه دارم که اونم تویی... من کم آوردم نمی تونم به خاطر یکی همش زجر بکشم!

نذاشتم ادامه بده تفنگ رو گذاشتم رو قلبم از شدت گریه تنم می لرزید، تصمیمم قطعی بود، چند روز بود که به این لحظه فکر می کردم این تیر رو نگه داشته بودم واسه زمانیکه تنها عشقم بخواد ترکم کنه.

یه حسی گفت الان وقتشه تفنگ رو محکم به سینم فشار دادم ، گفتم من زودتر از تو قراره بدرقه شم

چشام رو بستم، بعد چند لحظه گرمای عجیبی تو وجودم حس کردم، مطمئن بودم کارم تمومه اما چشامو که باز کردم دیدم تو بغل اون دارم گریه می کنم.

گفت نه دیرتر نه زودتر نباید ترکم کنی با هم با هم با هم با هم با هم با هم با هم........

من گرم بودم و اون سرد اسلحه یه تیر داشت و ما دو نفر ، یه تیزی دراورد و گفت من باید با سلاح تو بمیرم تو با مال من! اما من جرئت نداشتم اون رو بکشم ...

 





:: بازدید از این مطلب : 518
|
امتیاز مطلب : 89
|
تعداد امتیازدهندگان : 32
|
مجموع امتیاز : 32
تاریخ انتشار : 30 خرداد 1388 | نظرات ()
مطالب مرتبط با این پست
لیست
می توانید دیدگاه خود را بنویسید


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه: