نوشته شده توسط : شروین

نتها چه بی حس به پای ساز می ریزند ... اما من هفته ایست که سازم را لمس نکرده ام!!!

کلمات چه بی رمق از سر قلم روی کاغذ سر می خورند ... اما کلمات من هرچند قوی ولی چند روزیست نوشته نمی شوند!!!

گنجشکی را می بینم پرواز کردن بلد است ... اما من حتی راه رفتن هم بلد نیستم!!!

این روزها به خیلی از ضعف های وجود خودم پی می برم، در مقابل آنها راهی ندارم جز سکوتی خنده دار!

و این است بازیه پوچی که هر دفعه به فکر می روم برایم نمایان می شود!!!

 

 



:: بازدید از این مطلب : 745
|
امتیاز مطلب : 664
|
تعداد امتیازدهندگان : 217
|
مجموع امتیاز : 217
تاریخ انتشار : 23 مرداد 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : شروین

این روزها هم چه خوش چه ناخوش و چه ملس می گذره.

این روزها همه چی فقط می گذره، زندگی خلاصه شده تو ریتم، لا اقل واسه من که اینطوریه!! کافیه صدای موزیکــ به گوشم بخوره. اینجاس که دیگه راه رفتن یادم میره با ریتم پرواز می کنم! می پرم ...

این روزها نتــ های خودمم حوصلمو ندارن تا می خوام برم چند سطر نت بنویسم عــُ ـقم می گیره.

این روزها کتاب ها به پام می افتن که شاید بخونمشون!

این روزها سرکشیهام زیادتر شدن. و گوش اطرافیانم داره چیزایی رو از زبانت من می شنوه که تا حالا عادت نداشته! مثل جمله ای که چند روز پیش در وصف حال یکی بدون هیچ کم و کاستی و با تمام مخلفات جلو مامانم از دهنم ول دادم! و قیافه اون بود که لحظه لحظه بیشتر شبیهه علامت تعجب می شد!!

این روزها همه چیز تا حدی مضــ ـحک شدن! خودمو می بینم که چه آسون دارم زندگی می کنم! و کمتر می نویسم! آدمی که هرروز حداقل یه خطــ چرت و پرت ردیف می کرد!

هر روز از جلو در مدرسه که رد می شم نیشخن می زنم و می گم به  تـ*** درست مثل اونروز که جلو معلم شیمیم این حرفو زدم! و قیافه بچه ها بود که می گفتن شروین!!!!!!! گوور بابای همش!

این روزهاس که بهم جرأت می ده و به بابام می گم نمی خوام با شماها زندگی کنم!!!

واااااااای که این روزها چه شگفتــ انگیزن!

این روزهاس که آرزو می کنم کاش یه قاتل بودم!

یه کلت داشتم و هرکی می رفت رو نروم رو آناً سایلنت می کردم!

این روزهاس که حتی قرص هایی که روانپزشک بهم داده دیگه تأثیری نداره و خوابم نمی کنه ...

شاید این افکار زیادی دارن تو هم دیگه می لولن!!! شاید باید از هم جداشون کنم. شاید احتیاج به recovery دارن.

این روزها دیگه احساس ندارم. این روزها درست مثل تو و کنارت رویه یه ابر دیگه دراز کشیدم و به حرکت ریتمیکــ و مضــــ ـحکــ مردم و دنیا می خندم!! به غم هاشون می خندم! به ناراحتــــِ نگاهشون می خندم!

این روزها تازززه داررم با شِِـــ ـروین واقعی دستـــــــــــــ می دم!

 



:: بازدید از این مطلب : 678
|
امتیاز مطلب : 671
|
تعداد امتیازدهندگان : 216
|
مجموع امتیاز : 216
تاریخ انتشار : 23 مرداد 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : شروین

بازی با کلمات ...

همینطوریکه آدما باهم بازی می کنن،

همینطوریکه بچه ها با عروسکا بازی می کنن،

همینطوریکه نگاها باهم بازی می کنن،

همینطوریکه ماه و ستاره ها بازی می کنن،

زندگی هم با ما بازی می کنه؟

صبح ها بیدار می شی عزمت جزمه اینه که می خوای امروز دیگه زندگی کنی، اما آخر شب که می شه می بینی بازم زندگی تورو کرده!

بی حال ولو می شی رو زمین یا کاناپه یا رویه هرچی یا هرکی که فک می کنی!!

تا می خواد چشات بسته شه هجوم کلمات رو می بینی که دیگه راحتت نمی ذارن!

چشات دودو می زنن! ریتم پیانو تندتر می شه!

داد می زنی دِلامصب اونو خفش کن! اما خودتی که خفه می شی. درست مثل همیشه اینجاس که باهات بازی شده!

اینجاست که می فهمی نباید تو این زندگی به چشم کسی نگاه کنی!!!

اینجاست که می فهمی باید پاشی و همه عروسکاتو دار بزنی ....

بازم فردا صبح عینه یه بازیه مسخره از کنارت رد می شه، رد شد ... نیستی؟ دیگه نمی بینمت؟ من اینجاما؟

داره به اون دوردورا نگاه می کنه!

زمین صافه؟ کی زورش رسید این یکی رو صااف کنه؟! فکر می کردم همه زورشون به من می رسه!

به مغزم فشار می آرم تا بگم هرچی که دیدم! هرچی که شنیدم، اما با سانسور چیکار می شه کرد؟!! که اینروزا شده واجبات زندگیه یه ایرانی!!

شاد باشید، اما نه مثل اینروزها که همه گشادیه خنده هایشان با درد و گناه تزیین شده ...!

 



:: بازدید از این مطلب : 648
|
امتیاز مطلب : 697
|
تعداد امتیازدهندگان : 226
|
مجموع امتیاز : 226
تاریخ انتشار : 23 مرداد 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : شروین

حتی شده چرت تر از قبل بنویسم واسه نجاته خودمم که شده، می نویسم. می نویسم که فراموش نشم، می نویسم که عاددی نشم.

دلم نمی خواد کپی باشم، کپی از یه اصل بدرد نخور!!! اصلی که بودو نبودش فزقی به حاله هیچکس نداررره.

شاید خوبیه منه که اینطورم! شایدم مزحرفتیرین رفتارو اخلاقم اینه!

بازم اینان یه مشت شاید، و اما! و علامتای تعججب...

وقتی از تو خلوتم می آم بیرون و چشمم می افته به بعضی قیافه ها تازه یادم می افته که یه سری چهره ها هستن که منو تا تهه باتلاق می کشن پایین، یه سری دیگه عصبیم می کنن و یه سری دیگه هم هستن که آرامشه خیالی بهم میدن!

بوی سیگارشونه که حالمو بهم می زنه! دیگه چهره ها فراموش می شن، یاده عمله هایی که جون می کنن، و در اصل آدمه بدی نیستن، اما من از هرکی خوشم نیاد بهش می گم عملله!

سرم هنوز داره گیج و ویج می زنه!

انگار نه انگار که این منماااااا!

تو آینه تصویرمه که محو می شه عینه شمعی که فوتش کردم دود می شم می رم هوا.

گم می شم درست مثل چند وقته پیش که خودمو گم کردم، حالاس که خوده جدیدمم گم می کنم!

این من نیستم! یه منه دوبله جدیدم!!!! سنگ می زنم به آینه و فرار می کنم، هرچی دورتر می شم محو تر می شم!

اینا اثرات چیه؟ دیوونگی؟ تنهایی؟ یه غم عجیب؟

سر در نمی آرم!!  آخرین بار که رفتم پیشه دکتر، بهم گفت: تو وجودت یه دلتنگی می بینم؟ دلتنگیت واسه چی یا کیه؟

من بودم که بازم گیج و ویـــــــــــ ـج و مبهووووت بهش زل زدم!! و گفتم حتتی خودمم نمی تونم بفهمم!

احتیاج به کمکی دارررم که نیروش منو تا اوج ببره! تا بازم حس کنم رو ابرام و دارم مللتو مسخرره می کنم!

فقط بوی دوده که می آد منم دارم تو تاریکیه اتاق مثل دوده شمع محو می شم.



:: بازدید از این مطلب : 664
|
امتیاز مطلب : 57
|
تعداد امتیازدهندگان : 15
|
مجموع امتیاز : 15
تاریخ انتشار : 23 مرداد 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : شروین

کسانیکه مطالبم رو می خوندن از این به بعد می تونن بیان به این آدرس این وب دیگه به روز نمی شه، بقیه نوشته هام تو وبلاگه www.sefide-man.mihanblog.ir .

منتظره حضورتون هستم، نظرات این وب بستس.....



:: بازدید از این مطلب : 690
|
امتیاز مطلب : 652
|
تعداد امتیازدهندگان : 217
|
مجموع امتیاز : 217
تاریخ انتشار : 23 مرداد 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : شروین

اصلاً دلم نمیخواد چیزی بنویسم، هر چی واسه نوشتن می آد تو ذهنم!

خط خطیه!!  ازشون خوشم نمی آد اما کلمه ها تند تند دارن به سمت مغزم شلیک می شن!
تضاد دورو ورمون خیلی شده انقدر که حتی مغز و دستمونم راهشون موازی نه متقاطع!
موازی چون هیچ وقت به هم نمی رسن بجز بی نهایت!!
از اینجا که نگاه می کنم بی نهایت نزدیکه دارم نقطه تقاطع رو می بینم اما هر چی می رم هیچ تغییری حس نمی شه!
واااااای خداااااااااااااااااااا این چه دنیاییه که نهایتش معلوم نیست!!

 



:: بازدید از این مطلب : 745
|
امتیاز مطلب : 672
|
تعداد امتیازدهندگان : 221
|
مجموع امتیاز : 221
تاریخ انتشار : 13 خرداد 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : شروین

چه سریع در عرض فقط چند ثانیه احساسات خرد می شوند!

مثل برگهای مسخره در فصل پاییز!!!    اینروزها به مرحله ای رسیده ام که می گویم گووربابای احساساتــــــ...

هنوز هم بلد نیست کلمه دوست را تلفظ کنم!!  



:: بازدید از این مطلب : 696
|
امتیاز مطلب : 660
|
تعداد امتیازدهندگان : 221
|
مجموع امتیاز : 221
تاریخ انتشار : 3 خرداد 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : شروین

که خنجرهای تیز شده ام آرام نباشند

و صورت تو آماده ی دریده شدن

همچو چشمانت.

        

شاید برای لحظه ای هم که شده

از تعجب هم که شده

چند دقیقه ای با دقت به من خیره شوی..........................

پیوستـــــــ: نوشته های من هیچ مخاطب خاصی ندارن...

پیوستــــــ: من یه وب دیگه داشتم که به یه دلایلی دیگه اونجا نمی نویسم، بعضی از مطالبم انتقال اوناس به اینجاا.



:: بازدید از این مطلب : 674
|
امتیاز مطلب : 42
|
تعداد امتیازدهندگان : 11
|
مجموع امتیاز : 11
تاریخ انتشار : 28 ارديبهشت 1389 | نظرات ()
9
نوشته شده توسط : شروین

MaMa - PaPa  FUCK U me?!!!

OUT of say

OUT of mind

OUT of time to decide

.

هه!!!!   صدای خنده های کودکااانه!!!!  اوه نه بپا داری بزرگ می شی!!   دست هات دیگه گرمای دست مادرت رو حس نمی کنه!! تو بزرگ شدی و دیگه لیاقت نداری گرمایه دساش رو حس کنی!!  اما همیشه یه اسیری!!  یادت نره !!

و زندگیت می شه عین شعر بالا...................................................................................................................

.



:: بازدید از این مطلب : 666
|
امتیاز مطلب : 633
|
تعداد امتیازدهندگان : 211
|
مجموع امتیاز : 211
تاریخ انتشار : 26 ارديبهشت 1389 | نظرات ()
8
نوشته شده توسط : شروین

تجربه ثابت کرده هرچه بیشتر فریاد بزنی صدایت را کمتر می شنوند، یا هرچه التماس کنی هیچ وقت نیم نگاهی به دستان نیازمندت نمی کنند. هنوز دلم می خواهد ابرها را در آغوش بکشم و گریه کنم. کاش می فهمیدم که تنهایم خیلی بیشتر از حدعادی!! مغز هیچکس به آشفتگی مال من نیست... مغزی که هر لحظه امکان تعوع برایش وجود دارد، محتویاتش پر است از اعداد، نت ها، کلمات و ... . همیشه بین آنها دعواس که کدامیک زودتر آن فضای آشفته را ترک کند. و همیشه کلماتی بی ربطتند که پیروز می شوند....... .



:: بازدید از این مطلب : 526
|
امتیاز مطلب : 128
|
تعداد امتیازدهندگان : 42
|
مجموع امتیاز : 42
تاریخ انتشار : 26 ارديبهشت 1389 | نظرات ()

صفحه قبل 1 2 صفحه بعد